زینب زینب ، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره

ماهک من

؟

وایییییی چقدر خسته ام فردا مینویسم ...
16 فروردين 1391

سلام

سلام بعد تقریبا دو ماه امروز می خوام آپ کنم... این مدت خیلی حوصله نداشتم چون دخمل گلم دیگه بزرگ شده رسیدگی بهش بیشتر شده گاهی هم منو اذیت می کنی مامانی عکساتم در اولین فرصتحتما میزارم راستی یه دونه مروارید خوشگل هم در آوردی می خوام آش دندونی درست کنم واست و دیگه اینکه خیلی حرکات جالبی انجام میدی من وبابایی رو می خندونی با شیرین کاریات عزیزم الانم که بغلمی نمی زاری تایپ کنم تا بعد فعلا بای ...
14 آبان 1390

داستان منو وبلاگ دخترم

سلام دوستای با صفای نی نی وبلاگی شرمنده نتونستم زود خدمت برسم ولی مشکل حل شد نظراتتونو خوندم بالاخره....ممنون که درنبودن ما بودین داستان از این قرار بود که ما به یه مسافرت 10 روزه رفته بودیم اونجا یه روز رفتم پای کامپیوترخونه بابام اینا که توی وبلاگ زینب بنویسم که یهو یادم رفت رمز وبلاگ چی بوده هر چی سعی کردم یادم بیاد نشد که نشد...رفتم ایمیلم که واسه نی نی سایت ایمیل بزنم که رمزمو بگن از بد شانسی دیدم ایمیلم کلا بهم ریخته منم اصلا تخصص ندارمتو این چیزا همین جوری موند و موند تا اینکه دیروز ایمیلم درست شد و تونستم رمزو بگیرم البته تو این مدت یه وبلاگ دیگه درست کردم واسه دخترم ولیاز این به بعد دوبارهتوی همین می نویسم... امروز زینب جون واک...
29 مرداد 1390

"ابو"

سلام زینبم تصمیم گرفتم هر کلمه ای که از دهان خوشگلت بشنوم اینجا بنویسم که بعد با هم بخونیم و کلی کیف کنیم اولین کلمه ای رو که گفتی " ابو" البته کلی می کشیش می گی ابووووووووووووووو( به بابایی می گی ابو) فکر کنم عربیت خیلی خوب بشه که از حالا داری عربی صحبت می کنی قربونت برم بعدی: "ام" تو گریه هات که می خوای من بیام بغلت کنم ایطوری می گی"ام ام ام ام " البته اینو دیگه مثل ابو نمی کشی اقو هم زیاد میگی اق هم همین طور الانم که دارم اینارو می نویسم پیش بابا خوابیدی البته هردوتون کنار هم خوابیدین چون توی خواب یهو برمی گردی به پشت باید مراقبت باشیم دوستت دارم دخمل گلم   ...
9 تير 1390

منو دخترم

سلام مامان جون فردا آقاجون اینا حرکت می کنن میان اینجا فکر کنم تا آخر شب برسن داییی و خاله خیلی عجله دارن واسه دیدنت الانم واسه خودت گرفتی خوابیدی البته تازگیا توی خواب بر می گردی به پشت بهمین خاطر اذیت میشی و بیدار میشی می زنی زیر گریه من خیلی مراقبم همش میام بهت سر می زنم که اگه یه وقت برگشتی به پشت نجاتت بدم دیشب با بابایی کلی بازی کردی هر کار کردم دوست نداشتی بخوابی تا ساعت یک بیدار بودی و بعدش لالا شدی عزیزم خالتم داره میاد نزدیک ما اصفهان خیلی خوب میشه دیگه وااااااااااااااایی مامانی من کلی کار سرم ریخته با اجازت باید برم کارامو بکنم بای بای ...
8 تير 1390

جواب آزمایش

سلام عزیزم پارسال توی همچین روزی یعنی 4 تیر ماه 1389 تقریبا همین ساعتا بود که جواب آزمایشمو گرفتم و فهمیدم تو نازنینم رو باردارم و از همون جا زنگ زدم برا بابایی و بهش گفتم سلام بابای نی نی بابایی کلی خوشحال شد منم خیلی خوشحال بودم  الانم امروز 4 تیر ماه 1390 بغلمی و من دارم این متنو برات می نویسم البته خیلی وول می خوری و در حال کشیدن موهای من هستی هر چند از دست تو روسری سرم کردم... اینارو نوشتم وقتی خوندن یاد گرفتی بخونی و بدونی چقدر دوستت داریم دختر گلم ...
4 تير 1390

تفریح دیروز ما

سلام سلام  دیروز رفتیم روستای کرمجگان واسه ناهار اونجابودیم اولش که خوب خوابیدی مامانی ولی بعد دیگه یه خورده اذیتم کردی ها...ولی در کل خوب بود کلی گشتیم و خوش گذروندیم هنوز می خواستیم تا شب بمونیم ولی بخاطر تو زود برگشتیم که اذیت نشی ولی فکر کنم به تو هم خیلی خوش گذشت تومسیر برگشتم زیاد خوابیدی مامان فقط می خواستی ما رو زود بر گردونی ولی ما هم تا تو خوابیدی فرمونو چرخوندیم و رفتیم سمت فردو و وسف خیلی جاهای قشنگی بود دو طرف جاده درختای گیلاس و توت و زردالو روی جاده سایه انداخته بود و تو هم در خواب ناز بغل من به سر می بردی .نزدیک خونه که رسیدیم بیدلر شدی و دیشبم که من خیلی خیلی خسته بودم نمی ذاشتی بخوابم البته بابایی رو هم نذلشتی بخوابه ...
2 تير 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ماهک من می باشد